قبلا كتاب "رفاقت به سبك تانك" از كتابهاي طنز دفاع مقدس را معرفي كرده بودم با ذكر يك داستان طنز.

يك داستان ديگر از اين كتاب:

خواستم حالش را بگيرم!

موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابكار در بيايند. همه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند. جز عباس ريزه كه چون ابر بهاري اشك مي ريخت و مثل كنه چسبيده بود به فرمانده كه تو را جان فك و فاميلت من را هم ببر، بابا درسته كه قدم كوتاهه، اما براي خودم كسي هستم. اما فرمانده فقط مي گفت:« نه! يكي بايد بماند و از چادر ها مراقبت كند. بمان بعدا مي برمت!»

عباس ريزه گفت:« تو اين همه آدم من بايد بمانم و سماق بمكم؟!» وقتي ديد نمي تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به اسمان بلند كرد و ناليد :« اي خدا تو يك كاري كن. بابا منم بنده ت هستم!» چند لحظه اي مناجات كرد. حالا بچه ها ديگر دورادور حواسشان به او بود. عباس ريزه يك هو دستانش پايين آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتي فرمانده تعجب كردند. عباس ريزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزيد. فكري شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نياز كند. وسوسه رهايش نكرد. آرام و آهسته با سرقدمهاي بي صدا در حالي كه چند نفر ديگر هم همراهي اش مي كردند به سوي چادر رفت. اما وقتي كناره چادر را كنار زده و ديد كه عباس ريزه دراز كشيده و خوابيده غرق حيرت شد. پوتينهايش را كند و رفت تو. فرمانده صدايش كرد:« هي عباس ريزه ... خوابيدي؟ پس واسه چي وضو گرفتي؟»

عباس غلتيد و رو برگرداند و با صداي خفه گفت:«  خواستم حالش را بگيرم!» فرمانده با چشماني گرد شده گفت:« حال كي را؟» عباس يك هو مثل اسپندي كه روي آتش افتاده باشد از جا جهيد و نعره زد:« حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته؟! چند ماهه نماز شب مي خوانم و دعا مي كنم كه بتوانم تو عمليات شركت كنم. حالا كه موقعش رسيده حالم را مي گيرد و جا مي مانم. منم تصميم گرفتم وضو بگيرم و بعد بيايم بخوابم. يك به يك!»

فرمانده چند لحظه با حيرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوي خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفيد مي شدند. يك هو فرمانده زد زير خنده و گفت:« تو آدم نمي شوي. يا الله اماده شو بريم» عباس شادمان پريد هوا و بعد رو كرد به اسمان گفت:«خيلي نوكرتم خدا. الان كه وقت رفتنه. عمري ماند توي خط مقدم نماز شكر ميخوانم تا بدهكار نباشم!»

بين خنده بچه ها عباس آماده شد و دويد به سوي ماشين هايي كه آماده حركت بودند و فريا زد:« سلامتي خداي مهربان صلوات!»


پ.ن.1: يك داستان طنز ديگر از از همين كتاب - حلاليت