قبلا دو داستان طنز دفاع مقدس از كتاب "رفاقت به سبك تانك(به لينك هاي پايين صفحه مراجعه كنيد) گذاشته بودم. در اين پست دو داستان كوتاه ديگر از اين كتاب مي نويسم.


جاودانه


بار ديگر شاسي گوشي بي سيم را فشار داد و گفت:« صولت، صولت، ياسر. صولت، صولت، ياسر.» چند عراقي نزديك مي شدند به سويشان شليك مي كرد. عراقي ها گرد و خاك كردند و فرار كردند.

- صولت به گوشم!

- صولت جان دشمن خيلي نزديك شده. ديگر نمي توانيم از خجالتشان در بياييم، چه كار كنيم؟

- ياسر جان مقاومت كنيد.

- چي چي را مقاومت كيند. فقط من مانده ام و دو سه مجروح. پس نيروهاي كمكي چي شد؟

- ياسر جان صبر داشته باش. خداوند با صابران است!

بي سيم چي دوباره شليك كرد و در گوشي بي سيم گفت:« بابا چرا روضه مي خواني؟ همه را زدند، كشتند. حالا دارند مي آيند سراغ ما.» چند بار با فرمانده پيام رد و بدل كرد اما جوابي نگرفت. آخر سر نعره زد:« در به درِ بي معرفت. د لامصب اگر حرف مرا باور نمي كني ميخواهي گوشي را بدهم با خودشان حرف بزني؟ اگر عربي بلدي، بسم الله!»

از آن سو صداي خنده شنيد و بعد :« برادر نام شما در تاريخ ثبت مي شود. شما جاودانه شديد!»

بي سيم چي سلاحش را كه گلوله نداشت انداخت زمين. چند عراقي مسلح به سويش مي آمدند. در گوشي بي سيم گفت:« باشد. ما كه جاودانه شديم. فقط دعا كن از اسارت برنگردم. كاري مي كنم كه تو مسابقات عقب مانده هاي ذهني شركت كني. هيچي ندار كافر!»

دوباره از آن سوي بي سيم خنده شنيد. خودش هم خنده اش گرفت. عراقي ها هم اسيرش كردند!



ترب مي خواهي؟


تعداد مجروحين بالا رفته بود. فرمانده از ميان گرد و غبار انفجارها دويد طرفم و گفت: «سريع بي سيم بزن عقب بگو يك آمبولانس بفرستند مجروحين را ببرد»

شستي گوشي را فشار دادم. به خاطر اينكه پيام لو نرود و عراقي ها از خواسته مان سر در نياورند پشت بي سيم با كد حرف مي زديم. گفتم:« حيدر، حيدر، رشيد» چند لحظه صداي فش فش به گوشم رسيد و بعد صداي كسي آمد:

- رشيد بگوشم.

- رشيد جان حاجي گفت يك دلبر قرمز بفرستيد!

- هه هه دلبر قرمز ديگه چيه؟

- شما كي هستيد؟ پس رشيد كجاست؟

- رشيد چهار چرخش رفت هوا. من در خدمتم.

- اخوي مگر برگه كد نداري؟

- برگه كد ديگر چيه؟ بگو ببينم چه مي خواهي؟

ديدم عجب گرفتاري شده ام. از يك طرف بايد با رمز حرف ميزدم از طرف ديگر با يك آدم شوت طرف شده بودم.

- رشيد جان همانها كه چرخ دارند!

- چه مي گويي؟ درست حرف بزن ببينم چه مي خواهي؟

- بابا! از همانها كه سفيده.

- هه هه نكنه ترب يم خواهي؟

- بي مزه! از همانها كه رو سقفش يك چراغ قرمز داره.

- د لامصب زودتر بگو كه آمبولانس مي خواهي!

كارد ميزدي خونم در نمي آمد! هرچي بد و بي راه بود به آدم پشت بي سيم گفتم.


دو داستان طنز ديگر از همين كتاب:

حلاليت

خواستم حالش را بگيرم!